قصه واقعي چاي خشک، آنجا که خدا را ديدم :
اين داستان واقعي است و براي اينجاب دکتر حسن حاج طالبي اتفاق افتاده است :
گاهي براي اينکه خداوند به انسان بفهماند که خيلي به او نزديک شده، اتفاقاتي رغم مي خورد که با هيچ معيار علمي قابل توجيه نيست. اما واقع مي شود . تا آنجا که انسان خدا را به وضوح ، در چند قدمي خود احساس مي کند . درطول زندگي ، بعد از فوت پدر اتفاقاتي برايم افتاد که در هيچ کتابي نخوانده و در هيچ جائي نشنيده بودم.
بعداز سالها آرزوي طبابت خلاصه در رشته پزشکي قبول شدم . ترم چهار بودم که به پيشنهاد خواهرم با دختري که او ميدانست دوستش دارم ازدواج کردم. او از خانواده بسيار محترمي است ، بعد از ازدواج ما ، تعديل اقتصادي شروع شد و به يکباره اجناس و کرايه خانه ها گران شد ، به حدي که به دليل فشار مالي گاهي يادم مي رفت که دانشجو هستم و با يد براي امرار معاش کار مي کردم ، چون خوشنويس و نقاش بودم در ادارات و سازمانهاي دولتي و خصوصي با اين رشته هاي هنر ي کسب درآمد مي کردم ، خلاصه تا انتهاي تحصيل يا جيبم خالي بود و درس زياد مي خواندم يا براي جيبم کار مي کردم و از درس عقب مي ماندم ، گاهي که فشار درسها زياد بود آنقدر کم پول مي شدم که قادر به پرداخت کرايه اتوبوس داخل شهر را نداشتم و حتي نان هم نمي توانستم بخرم ، اما از آنجائي که هميشه خدا بامن بود بي پولي را تحمل مي کردم ، در يکي از روزهاي گرم مردادماه در شهر سمنان ، مي خواستم از دانشکده به منزل بيايم که ديدم يک ريال هم پول ندارم ، مجبور شدم مسير 2 کيلو متري دانشکده تا منزل را درآن هواي گرم پياده راه بروم ، خيلي عرق کرده بودم ،به خانه که رسيدم ديدم از چائي خبري نيست ، آخه ما بچه کشاورز بوديم و عادت داشتيم هميشه خستگي مون را با چائي بر طرف کنيم ، خانم گفت چاي خشک نداريم ، متوجه شدم که کفگير به ته ديگ خورده و پول در خانه هم نيست، به خانم گفتم من امروز چائي مي خورم ، ايشان گفت : مگر از آسمان چاي خشک برسد ، گفتم حتماً اين اتفاق مي افتد ، در همين حين با هم در اين مورد صحبت جدي و شوخي داشتيم ، زنگ حياط به صدا درآمد ، من وقتي به جلوي درب رفتم صحنه اي را ديدم که براي لحظه اي از خود بي خود شدم ، خانمي که آشنا نبود يک سيني همراه داشت و داخل آن چند کاسه چاي خشک نظري آورده بود و پخش مي کرد ، با خودم گفتم خدايا، مگر مي شود که کسي چاي خشک نظري بياورد ؟ تشکر کردم و با دلي مملو از عشق و چشماني اشک آلود از شوق ديدار خداي عزيز وارد خانه شدم ، وقتي همسرم کاسه را ديد او نيز حال مرا پيدا کرد و مثل هميشه يک بار ديگر دست خدا را فشرديم و با تمام وجود آن يگانه خالق هستي را زيارت کرديم.